نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

حـــبه قـنــد

اولین دندان نیروانا

  هزار هزار تا خوشحالم مامانی امروز اولین دندونت در اومد. امروز خونه مامان زهره بودیم که دست کشیده بود به لثه ات و دیده بود که سمت چپت یه ذره تیزه. الهی مامانی فدات بشه کلی خوشحالی کردم و رفتم دستمو شستم و اومدم خودم چک کردم و دیدم بله یه مروارید تیز در اومده. یه بابایی پیام دادم که مژدگونی بده یه خبر خوش. اونم گفت : چیه . گفتم نیروانا دندونش دراومده. الهییییی مامانی همیشه دندونات سالم باشه. امروز 27/8/92 شما در 5 ماه 16 روزگی دندون نازت در اومده. خدا رو شکر بابت همه داشته هاش و یکی از نعمتاش اونم تو بهترین.   بابایی هم شیرینی خرید و اومد خونه مامان زهره. زنگ زدیم به خاله مهدیه ه...
27 آبان 1393

نیروانا واضطراب جدایی

مامانی گلم کم کم به سر کار رفتن من نزدیک میشیم و هر چی تلاش کردیم موفق نشدیم مرخصی بدون حقوق بگیریم.و باید آذر برم سر کار. از هفته پیش که تو رو بردم خونه مامان زهره اما بعدش مامان زهره سرما خورد و یه هفته ای تو رو ندید.حالا از دیروز تو رو بردم و با بابایی رفتیم دنبال کاری که مامان زهره زنگ زد که بدو بیا و من صدای جیغای شما رو شنیدم شما از بس گریه کرده بودی چشمات بسته بود و گوله گوله اشک ریخته بودی و مدام عمه عمه یا همون ماما ماما میکردی بمیرم برات که بغلت کردم منو بو کردی و ممه خوردی من گریه میکردم و خاله مینا هم از سرکارش زنگ زده بود خونه و صدای گریه شما رو شنیده بود و سراسیمه اومد خونه حالا من گریه بکن خاله مینا گریه بکن.شما ممه...
20 آبان 1393

نیروانا سقا میشود.

دخترم قبول باشه.  پارسال وقتی عاشورا و تاسوعا ما رفتیم هییت خاله مژگان به من گفت نذر کن نی نی سالم باشه تو هم تا 7 سال سقاش کنی حالا چه دختر باشه چه پسر.خدا شما رو به من و بابایی داد و صحیح و سالم.انشالله امانت داره خوبی باشیم. تاسوعا بابایی برات سربند و روسری گرفت و ما تو رو سقا کردیم سوار بر کالسکه رفتیم سینه زنی ببینیم. شما خوابیدی من همش میترسیدم که از صدای طبل بترسی و بیدار بشی.اما خوابیدی.اونجا گریه ام گرفت از خدا و امام حسین خواستم.قسمش دادم به علی اصغر که تو رو سالم واسمون نگه داره.آخه مامانی خواب ديدم که تو رو دزدیدن و خیلی حالم بد بود خدا اونروز و نیاره. دختر نازم مهارت چرخ ...
12 آبان 1393

پنجمین ماهگرد نیروانا

دختر نازم پنج ماهگیت مبارک. بهترینم نیروانای خوشگلم پنج ماه از کنار هم بودنمون گذشت.حالا وقتایی میرسه که شما وقتی گریه میکنی من رو فقط میخوای و یا صدای ماماما ی تو طنین روح بخش خونمونه. شب تاسوعا ماهگردت بود و به همین مناسبت ما جشن خاصی نگرفتیم.خاله مینا واست کیک درست کرد و با خاله مهدیه روشو تزیین کردن و بعد از سر کار اومدن. خاله مژگان و شایان و مامان زهره و بابایی هم بودن ازت کلی عکس های خوشگل انداختیم و تو مثل هميشه خوشمزززززه بودی فقط کم خندیدی و همش تعجب کردی . غذای کمکیتو میخوری اما بعضی وقتا که حوصله نداشته باشی باید با اسباب بازی سرتو گرم کنیم. تقریبا چند روز هست خونه مامان ...
11 آبان 1393

نیروانا و غذا کمکی

نیروانا جان چند شب بود که نیم ساعت یکبار بیدار میشی زود به زود بیدار میشی و گریه میکنی و بهت شیر میدم.اصلا خواب خوبی نداری. گفتم یک هفته زودتر از 5 ماهگی ببرمت دکتر و چکاب بشی.عزیزم.توی سه هفته وزن شما 7150 شده بود و قدت 68دور سرت هم یادم رفت بپرسم. دکتر هم چون ماه دیگه باید برم سر کار واست غذا کمکی شروع کرد دوشنبه 5 آبان اولین فرنی تو خوردی. ای جانمی.قاشقش برات جذاب بود دستمو میگرفتی تا قاشقو بخوری. مثل گربه لیس میزدی کلی بهت خندیدم.اما دو ساعت بعدش بالا آوردی نمیدونم معده ات تعجب کرد؟یا سنگین بود برات. شیطون شدی و همش برمیگردی.و یا میخوای باهات بازی کنم.وقت نمیکنم غذا بخورم یا میگی منو بلند کن منم میذارم رو پام ح...
6 آبان 1393
1